من قرار بود یه نویسنده بشم !

ساخت وبلاگ
*****

همیشه دوست داشتم در مورد دو تا رمانی که نمیدونم با تکیه به کدوم دانش و سواد شروع به نوشتنشون کردم و بعدها که دچار خودناکامی فجیعی شدم رهاشون کردم صحبت کنم... ادامه حرفام درمورد اوناس و اینم یه تیکه از همون داستانیه که حرفشو زدم ...

آفتاب وسط آسمون خیره شده بود به خیابون خلوت

دنبال کردن خط های سفید خیابون با فس فس اتوبوس 

و غرولند های راننده اتوبوس وقتی به آخر رسید که داشتم نزدیک ایستگاه نزدیک خانه مان میشدم

به زور از آخرین ردیف پاشدم و تلو تلو خوران  جوری که سعی میکردم  میله های زرد اتوبوس رو بگیرم تا نیفتم خودمو رسوندم  جلوی در اتوبوس..

هنوز کمی راه بود تا خود ایستگاه ... 

وسط روز کمتر کسی توی این محله ی خلوت پیدا میشد...

اتوبوس که آرامش دیگری داشت آن موقع از روز ..

حس میکردم اتوبوس دارد میلی متری راه میرود مثل یک غول که میخواهد نعره بکشد..

از روی کلافگی... نگاهی به صندلی های جلویی اتوبوس انداختم وتازه متوجه نگاه خیره پسر جوان شدم

که با چشم های خمار وبیمار گونه اشم خیره شده بود درست به کوله پشتی ام...

حس خوبی بهم دست نداد ... ولی خودم را دلداری دادم :باران احمق نشو.

اتوبوس با ملایمت ترمز کرد و فس.... در باز شد...

بدون اینکه معطل کنم با عجله پیاده شدم وراه خانه را پیش گرفتم..

کمی نگذشته بود که سنگینی نفس ها وقدمهای کسی رو پشت سرم حس کردم ..بدون اینکه برگردم و کاری بکنم به قدمهایم سرعت دادم : لعنتی .. باید حدس میزدم... و چند تا فحش جوندار نصیبش کردم

ولی دیگر مهم نبود نزدیک خانه بود حتی متوانستم این فاصله تا خانه بدوعم در را باز کنم و بچپم تو و در را ببندم و با یک نفس راحت بکشم ....

:ولی اگه خفتم کنه همین گوشه چی؟ وای باران بس کن.. نهایتش جیغ کشیدنه

اوناهاش اونم خونه ... بدو لعنتی.. و یهو انگار که اصلا اختیارم دست خودم نباشد پاهایم قفل شد 

یکدفعه صدای جیغ شنیدم و انگار شیشه ای شکست.. 

وقتی برگشتم پسره  هیچ فاصله ای با من نداشت ...دستاش خونی بود...

و چشماش بیمار... 

نفسم بند آمده بود هر چقدر کردم جیغ بزنم نشد ..

انگار داشتم خفه میشدم... یهو با تمام وجود فریاد زدم و از خواب پریدم..

خانه تاریک بود و صدای جیرجیرک می آمد... بوی خاک خیس رو حس میکردم

وای خدایا جلوی پنجره خوابم برده وقتی داشتم باران رو تماشا میکردم

دست بردم به دیوار و پاشدم و توی دلم زمزمه کردم : خانه ...

********

از بچگی خیال باف بودم

همه مدل خیال تو کله م هم بوده..

یه روز معلم زبان میشدم ی روز معلم ادبیات..

یه روز مهندس حتی!

یه روز یه شاعر معروف که رفته به بزرگترین جلسه نقد  ادبی کشور

تو زمان سفر میکردم ...

برای خودم دنیای خیالی داشتم..

واسه همین دست به قلم هم میششدم..

دوره طفولیت و جهالتم یه قصه نصف نیمه داشتم 

یه گروه تحقیقاتی که میرن به زمان نامعلومی که اصلا توی تاریخ نبوده !!!

میدونید چقدر ماجراجویی میکردم ! شالای رنگی مامانمو میبستم به شونه هام و شوالیه میشدم

اسم ارتشم هم هلیا (به معنی نور خورشید ) بود

اون زمونا فیلم افسانه جومونگ خیلی تو عرصه بود...  مثل اکثریت اجتماع مینشستم پای فیلم وبرای تخیلاتم سوژه جمع میکردم... فیلمای دیگه رو هم که محتوای تاریخی تخیلی داشتن رو هم از دست نمیدادم..

دوون دوون از سرویس مدرسه پیاده میشدم میومدم خونه تا  تکرار دوران کهن رو ببینم ورداش تو  مدرسه با یکی از دوستام که بعد ها رفاقتمون بد بهم خورد(کلا عادت ندارم به رفاقتای پیادار) خیال پردازی میکردم .

اسم تخیلی اون سوگند بود من هم انیس بودم !! رگه های میهن پرستی تو افکار نوجونیم موج میزد..

آخر داستان اینجوری تموم میشد که مغز متفکر گروه که اسمش آرمان بود( و اتفاقا ویژگی های پسری رو برام تداعی میکرد که  هر دختری توی ذهنش اونو تجسم میکنه اونم با اسب سفید البته من حرکت خلاقانه هم زده بودم و آرمان اسبش سیاهرنگ بود البته وقتی تو زمان سفر کرده بودن یاد گرفته بوداسب سواری رو ) فهمید که اینا امدن به زمان آینده نه گذشته !! مسخرست! تو ذهن بچگانه خودم تصور میکردم بشر به جایی میرسه که دوباره زندگی قبلیشو طی میکنه یعی جنگ با شمشیر واسب و شتر این قبیل حرفا !! 

اون زمونا شاخی بودیم واسه خودمون بعدها که اینترنت معنا پیدا کرد و نیمباز و وی چت و فیسبوک

با سرعت خیلی کم  که وی پی ان هم کمترش میکرد ،اینترنت گند زد به همه چیزای قشنگ و بعدشم که لاین و ویابرو تلگرام با سرعت 100 مایل در ثانیه  رویاهای کودکی و نوجوانیمونو خراب کردن داستان تخیلیم جاشو داد به رمان (نزدیک به باور باران ..اسمش برگرفته از یکی از شعرای سید علس صالحی هست ) 

تا یادم میاد روزی نبوده که ننوشته باشم..همه چیز مینوشتم..خاطره دلنوشته شعر ..نقد .. رمان

قصه باران رو مصرانه تر دنبال میکردم و کلی هم طرفدار پیدا کرده بود میتونم بگم هر  کی که منو میشناخت 

تو کلاسای پرورشی و  بهداشت عمومی میخوندمش و صدای جیغ وسوت بچه ها میرفت بالا 

به هرکی که میخواستم نظر بده میگفتم بیا این تیکه از یه کتابو بخون ونظر بده میخوند ومیگفت:خیلی خوبه نویسندش کیه

باورش نمیشد خودمم ( چه نوشابه ای هم باز میکنم برای خودم :)

قصه ی دو تا دختر نوجون بود که دچار بحران های بلوغ شده بودن... بافت خوبی داشت تنا جای یکه از خودم تعریف کردم همین کتاب بود البته بعد ها از چشمم افتاد و زدم تو فاز دیگه ای 

خوب پیگیرش بودم... همه صحنه ها رو با جزییات تمام مینوشتم..جوری که انگار هزار بار زندگیش کرم

آخر کار یه قسمت از اولشو میذارم براتون  حتما ... 

بعد ها که با m آشنا شدم رنگ وبوی قصه عوض شد

mدوست خوبم بود که اختلال هویت جنسی داشت و حتی تو کاریوتیپش کروموزوم y داشت ولی خب پسری بود که دختر بود !!! 

قصه رنگ و بوی مسایل س *ک*س*ی هم بخودش گرفت

M میگفت جامع مینویسی انگار که یه روانپزشک داره مینویسه ! اونم واسه من نوشابه باز کرده بود .. بعد ها سر مساعل دینی M برام تموم شد و دوستیمون بهم خورد.. من میدونستم اون پسره چون تو زیست یاد 

گرفته بودم اگه کسی کروموزوم  Y داشته باشه مرده !! چندین بار به شوخی بهش گفتم داداچ و بعدش کم کم ازش دور شدم... بیشترش هم تقصیر بقیه بود .. نگاه بدی به ما داشتن ولی خب من که لاقل از خودم مطمعن بودم! به خود خود پسر سالمش حس ندارم چه برسه.......بگذریم 

ولی باران هم مثل سوگند رها شد.. دو قهرمانی که خلقشون کردم  و نابودشون شاید

وقتی باران رو رها کردم که فیلم دختران رو دیدم ... و کتاب رمان های زیادی رو با این محتوا خوندم

و حس کردم تکراری مینویسم.. و اصلا هم جذابیتی نداره...

و بعدش سرگرم روزگار شدم..هدفا و معیار هام تغییر کردن و من نوشتن هام غمگین وتلخ شد..آتیش زدم به نوشته هام.. عاشقانه مینوشتم و غمگین خط میزدم..

روزگاری اومد که بیشتر از دو خط نوشتن برام عذاب الیم شد 

و شروع کردم به خوندن ............ هر چقدر بیشتر میخوندم نوشتن  در مقابلم رنگ میباخت تا اینکه سال کنکور رسید و همه چیز از یاد رفت .. و تنها چیزی که موند تک تک عناصر چهارتناوب جدول تناوبی موزلی بود ( خب اگه شیمی بلد باشین باید بدونید مندلیف همچین تو تعیین این جوله نقشی نداشته و کار اصلی رو موزلی کرده و من دیگه به خودم عادت دادم بگم جدول تناوبی موزلی رادرفورد ) 

و اینکه آرژِنین رمزاش چیه .. تریپتوفان یه رمز داره و متیونین رمز دو کارس!

یا اینکه  بار خازنا وقتی از مدار جدا میشن چی میشه وقتی سی خازن تغییر میکنه چی میشه

یا مثلا همون فرمولای ریتم دار مثلثات ... سی آلفا کوسین بتا... کوسین آلفا سین بتا!!

ادبیات میخوندم بدون ذره ای عشق : اقبال لاهوری بیدل دهلوی امیرخسرو دهلوی .... خاقانی قاآنی... کدکنی متولد نیشابور .. گرمارودی متولد قزوین.. .. نود ونه درصد شاعرا ونویسنده هایی که آثارشونو حفظم رو نمیشناسم !!  

دین وزندگی میخوندم درحالیکه فراری بودم از تحجر عرف و دین....

مادرم میپرسه: راحت شدی کنکور تموم شد؟

میگم :نه مادر...

راست میگم.. من خودآزار باشم یا روانی... عاشق درس خوندن وبدم.. اونم درس خوندنای سخت..

آرزو کردم رشتم هر زاخاری که میخواد باشه یه چیزی باشه که مجبور باشم سخت درس بخونم سخت !

 دیروز سعی کردم باران رو ادامه بدم.ولی من آدم سابق نیستم عقایدم به کل  عوض شده الان سمت وسوی دیگری دارد نوشته هام.

my lovestories...
ما را در سایت my lovestories دنبال می کنید

برچسب : قرار,نویسنده, نویسنده : karaneh2asmana بازدید : 50 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 23:20