بعد ازمدتها که رفته بودم باشگاه و تمرین سخت بعد از
هفت هشت ماه پشت میز نشینی و پادشاهی در عالم کنکور
حسابی خسته و کوفته جوری که سعی میکردم تعادل موقع راه رفتنمو حفظ کنم
با هم باشگاهیام از سالنمون زدیم بیرون ..
یه پیرمرد سرحال و بقول این اونورآبیا هندسم (handsome) نشسته بود
کمی اونور تر جلوی سالن بوکس
یکم نگاهمون کرد و گفت از شما دونفر (اشاره به من و دوستم ) یکیتون خودکار دم دست دارین ؟
دوستم خودکار داشت و شروع کرد به گشتن دنبال خودکار توی کیفش
آقاهه گفت : کاغذ هم داری
دوستم گفت : نه دیگه ندارم.
یه نگاهی به اینور اونور کرد پاشد رفت یه تیکه کارتون پیدا کرد و آورد
بعد که داشت تند تند یه چیزایی رو کاغذ مینوشت گفت :شماها که گلستان نمیخونید
اسم گلستان که به گوشم خورد باورتون بشه یا نه
حس خستگیم به کل در رفت
با خودم فکر کردم میشه نشست و با این پیرمرد ساعت ها حرف زد
داشتم تحلیل میکردم حرفاشو که یهو زبونم ناخودآگاه گفت : چرا من میخونم !!!!
یجور عجیبی نگاهم کرد و بعدش گفت: بقول سعدی ... لنگه کفشی هم در بیابان نعمت است !!
این تکه کارتون و کاغذ هم الان همون لنگه کفشه
سر صحبت باز شد ..من معلم بازنشستم
دوستم گفت: منم معلمم .از مهر میرم روستا واسه طرحم
آقاهه گل از گلش شکفت ..
بهمون گفت : تا آخرش درستونو بخونید..
دکتراتونو هم بگیرین..من میمیرم میرم ولی شما دکتر میشید ..
موقع رفتنی ازش پرسیدم:معلم چی هستین آقا؟
خندید (جوابش تابلو بود چون) : ادبیات !!!
تا خونه حالم خوب بود ...
داشتم به این فکر میکردم.. هنوز چیزی هست که بتونه بهم حس خوبی بده !
حالمو خوب نکنه هم باعث میشه هنوز بدونم کیم.
وقتی میگن شاعر فارسی زبان مورد علاقت کیه اینارو میشنوم از اطرافیانم:
حافظ ..محمد علی بهمنی ... سهراب سپهری... علیرضا آذر فاضل نظری...
و من میگم: سعدی ! خرده میگیرن که چرا اون ؟؟!!! عرض کردم که : هرچه به دل فرودآید در دیده نکو نماید :)
my lovestories...برچسب : نویسنده : karaneh2asmana بازدید : 35